سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

جان باز

ارسال‌کننده : مجتبی نیکنام در : 89/5/28 3:2 عصر

بعد از 4ماه دوباره میخوام وبلاگم رو بروز کنم
بهونه بروز نکردنم هم که کار هست... بهنونه بروز کردنم هم بیکاری هست!!... بیکار نشدم ولی چند روزی نمیتونم کار کنم... مچ پام بشدت ضرب دیده و نمیتونم تکونش بدم... بخاطر اینه که موضوع این نوشتم همین زمین گیر شدنه... توی این روزها، فقط روزی 2-3 بار از جام تکون میخورم... یا برای سحری و افطاری یا برای [روم به دیوار، گلاب به روتون!!!] دست به آب!!!... اون هم با عصا و با کمک یک نفر دیگه... هر سری که دست به عصا میشم انگار دنیا برام اندازه یه قوطی کبریت میشه و با تمام وجودش به تمام وجودم فشار میاره... خیلی سخته... خیلی سخت... اما بعدش که فکر میکنم میفهمم که اصلا هم سخت نیست... آخه هر سری که دست به عصا میشم یادم به جانبازان عزیز میافته... واقعا چه میکشن این جانبازان... فکرش که میکنم مو به تنم سیخ میشه!!! جانبازایی یه پا ندارن... یا دو پا ندارن... یا شیمیایی هستن و ریه ندارن... یا موجی هستن و اعصاب ندارن... یا اصلا قطع نخاء هستن و هیچی ندارن، جز خدا...


چند سال پیش، اون موقعی که آمریکا حمله کرده بود به عراق، توی خیابون سوار یه تاکسی شدم... راننده تاکسی جانباز بود و یه پا نداشت... گاز و ترمز رو بوسیله یه اهرم، با یه دستش کنترل میکرد... خیلی سخت بنظر میرسید... یهو حس ترحمم گل کرد... میخواستم یه چیزی بهش بگم که خوشحالش کنم...
بهش گفتم: جانباز هستین؟
گفت: جانباز که نه!! ولی این (اشاره به پای نداشته اش) دست گل صدامه!!
منم که موقعیت رو جور دیدم سریع یه لبخندی زدم و گفتم: صدام نامرد دیوونه هم که نابود شد...
اون هم گفت: خدا خیرش بده!!!
گفتم: کی؟ آمریکا؟
گفت: نه! صدام رو میگم!!! خدا خیر به صدام بده... اگه اون نبود که من هم اینجوری نبودم... این مدال افتخار رو نداشم!!! اون دنیا........
حرفش رو قطع کرد و ساکت شد! من هم ساکت شدم.
یا یه روز دیگه توی یه جشن، چند تا بچه کوچک رفتن بودن روی سن تا مجری یه مسابقه بین اون ها اجرا کنه... مجری از هر بچه ای یه سوال میپرسید و همه از اون جواب های بچه گانه میخندیدن..
نوبت رسید به یه دختر بچه. مجری ازش پرسید: بزرگترین آرزوت چیه؟
اون دختر بچه هم سریع گفت: دوست دارم یه روزی دست بابام رو بگیریم و توی پارک باهاش بدوم!!! آخه بابام پا نداره! جانبازه!!!
جمعیت ساکت شد... من هم اشک تو چشمام جمع شده بود... سرم رو انداختم پایین که کسی نبینه!!!
مجری هم که دید جشن رو به هم ریخته یه خورده مزه ریخت و بعد هم درخواست یه آهنگ کرد... بعد چند لحظه سرم رو یواش یواش بالا آوردم یه نگاهی به دور و برم کردم و دیدم اوضاع بقیه از من بدتره...


یا یه روز دیگه رفتیم خونه یه جانباز اعصاب و روان (موجی)... کنارش یه پاره آجر بود... بهش گفتیم این دیگه چیه... اونم گفت میذارم جلوی در که بسته نشه... آخرش که داشتیم میرفتیم بیرون زنش به من گفت: این پاره آجر رو گذاشته کنارش که هر وقت بهم ریخت با اون خودش رو بزنه که یه وقتی به من و بچه مون صدمه نزنه...
واقعا چه میکشن این خانواده جانبازان... فکرش که میکنم مو به تنم سیخ میشه!!! جانبازایی یه پا ندارن... یا دو پا ندارن... یا شیمیایی هستن و ریه ندارن... یا موجی هستن و اعصاب ندارن... یا اصلا قطع نخاء هستن و هیچی ندارن، جز خدا...

 

از دست ندهید:

* دیدار رهبر معظم انقلاب با جانبازی که 20 سال در کما بود (فیلم) / 1
* دیدار رهبر معظم انقلاب با جانبازی که 20 سال در کما بود (فیلم) / 2
* آپانتیس




کلمات کلیدی : خاطره، جانباز